سال 1363 به همراه شهید سید ابوالحسن ریاضی ، شهید سید محمود حسینی،شهید اکبرمال احمدی،شهید حسن نیکنام، حسن شیخی و چند نفر دیگر ازبچه های شهر برازجان به جبهه ی غرب کشور اعزام شدیم . سرانجام بعد از مسیر طولانی به مهاباد رسیدیم و از آنجا به مقر (کانون فرهنگی) رفتیم .از آنجا که با هم بسیار یکدل و صمیمی بودیم برای گروهمان اسم جاوید را انتخاب کردیم و به هم قول دادیم که تحت هیچ شرایطی از هم جدا نشویم.اندک زمانی گذشت و موقع تقسیم بندی رزمنده ها فرا رسید. در این لحظه مسئول سازماندهی به یکی از بچه های ما اشاره کرد و از او خواست تا به یکی از گروههای تقسیم شده ملحق شود، با شنیدن این حرف همگی بلند شدیم و با حالتی مصمم گفتیم ، ما همه با هم هستیم .
مسئول سازماندهی کمی دلخور شده بود کوتاه آمد و وقتی نوبت به ما 11 نفر رسید با جدیت به سمت ما آمد و با لحن طعنه آمیزی گفت : که می خواهید با هم باشید، هان ! حالا شما را جایی می فرستم که حالتان جا بیاید . ما هم در جواب به او گفتیم :« ما می خواهیم با هم باشیم ، هر کجا هم بویم ایرادی ندارد » .خلاصه بعد از این گفنگو سلاحمان را تحویل گرفتیم و عازم قره باغ شدیم . قره باغ روستایی دور افتاده از توابع شهرستان مهاباد آذربایجان شرقی بود که در مسیر رفت و آمد منافقین و گروههای ضد انقلاب قرار داشت و همین مسیر آن منطقه را خطرناک و استراتژیک کرده بود . در راه مشغول تماشای مناظر زیبای اطراف بودیم که به مقر رسیدیم. فرمانده ی آنجا نزد ما آمد و بعد از خیر مقدم ، ما را به طرف خانه های محل استقرارمان راهنمایی کرد .
اگر چه فضای خانه برای ما و حدود 20 نفر دیگر از رزمنده ها بسیار کوچک بود اما بوی کاه گل و خشت های کاه اندود خانه ها ، یکباره ما را غافلگیر خود کرد و ما مجبور شدیم به دلیل کوچکی فضای خانه، هر بار 3 تا 4 نفر سرپست نگهبانی باشیم تا بقیه جای کافی برای استراحت داشته باشند . در حالیکه ما مشغول بحث و تصمیم گیری درباره ی نحوه ی خواب و نگهبانی اعضاء گروه جاوید بودیم ، اکبر مال احمدی گلنگدن ژ-س تاشویش را کشید و آنرا مسلح کردو در جواب نگاه پرسشگرانه ی ما گفت : چیزی نیست می خواهم اسلحه ام را امتحان کنم . همین طور که ما با حرف های خود سعی بر منصرف کردن او داشتیم ، ناگهان صدای مهیب شلیک گلوله همه را در سکوتی مرگبار فرو بردو ما را در جای خود میخکوب کرد . گرد و غبار تمام فضای خانه را پر کرده بود بطوریکه چشم چشم را نمی دید . صدای تاپ تاپ قلبان در لابلای آن سکوت نگران کننده به گوش می رسید . مدتی به همین وضعیت گذشت تا اینکه گرد و غبار فرو نشست و وقتی بالا را نگاه کردیم ، متوجه شدیم که قسمت قابل توجهی از سقف خانه فرو ریخته است .دیدن این منظره ، بعد از آن لحظه های مبهم و اضطراب آمیز ، خنده ی بچه ها را به آسمان بلند کرد و از اینکه همه سالم بودیم احساس بسیار خوبی داشتیم .خدا را شکر کردیم و در حالیکه لبهایمان هنوز پر از خنده بود دست بکار شدیم و خانه را مثل اولش پاک و پاکیزه کردیم .با فرا رسیدن شب گروه اول به سر پست های نگهبانی خود رفتند . من هم که عضو گروه دوم بودم ، ساعت 12 شب بسمت پست نگهبانی خود حرکت کردم و چند ساعتی را آنجا ماندم . تا اینکه زمان بازگشت به مقر فرا رسید . از بالای خانه پایین آمدم و بدلیل اینکه تازه به آنجا آمده بودیم ، راه برگشت را گم کردم. هیجان زده بودم و نا آشنایی با منطقه اضطراب مرا بیشتر می کرد . تا اینکه تصمیم گرفتم دوباره به محل نگهبانی خود برگردم. آنجا که رسیدم از نگهبان جایگزین، راه دوستان را پرسیدم و بعد از مدتی سرگردانی بالاخره به مقر رسیدمو از فرط خستگی تا صبح استراحت کردم .
شهادت اکبر جان محمدی
روزها پی در پی گذشتند تا این که ازمدت استقرارمان سه هفته گذشت . و خبری از منافقین و کرد های ضد انقلاب نشد . یک شب که برای اقامه نماز مغرب و عشا آماده می شدیم . فرمانده مقربا ماشین کنار مان ترمز کرد و با عجله گفت : تو و تو و تو سوار ماشین شوید . و سید ابوالحسن ریاضی و سید محمود حسنی هم بلا فاصله تجهیز اتشان را برداشتند و سوار لند کروز شدند. اکبر مال احمدی هم رو به من کرد و گفت : برو اسلحه کلاشت را بردار و سریع برای من بیاور من هم فرمان را انجام دادم و او هم( با چند نفردیگر) سوار ماشین شد وهمراه بچه ها رفت بقیه هم با دستور فرمانده مجبور شدیم همان جا بمانیم و تا بازگشت بچه ها از مقر محافظت کنیم . بعد از آن ماجرا با بچه های باقی مانده نماز جماعت خواندیم و به طرف سنگر حرکت کردیم . حدود 4 ساعت بعد صدای شلیک گلوله به گوش رسید مدتی بعد دیدیم که یک نفر در حالی که مرتب تیر اندازی می کرد لنگان لنگان به طرف ما می آمد . بلا فاصله به سمت او رفتیم و متو جه شدیم که فرمانده مان است . ایشان با چهر های عصبانی و پر از اضطراب رو به ما کرد و گفت : بیرون روستا به ما کمین زده اند . و بچه ها زخمی شده اند و در گیری بسیار شدید است با شنیدن حرف های فرمانده چند تن از بچه ها سوار ماشین و به کمک بچه ها شتافتند . وضعیت نا خرشایندی بود . یکی از بچه ها از ناحیه شکم گلوله خورده بود و روده هایش بیرون ریخته بود . دیگری هم از ناحیه کمر زخمی شده بود و متاسفانه اکبرمال احمدی بر اثر اصا بت گلوله به چشمش در دم به شهادت رسیده بود . آنان را به مقر رساندند . شهید مال احمدی را به مقر ارتش که در بالای تپه قرار داشت انتقال دادند . اشک در چشمانمان حلقه زده بود و در حالی که بسیار نگران شده بودیم و از وضعیت دیگر بچه ها هم خبری نداشتیم ؛ مجبور بودیم در محل نگهبانی خود باقی بمانیم و تنهایی رنج بکشیم مدتی از آماده با ش اضطراری گذشته بود که متوجه شدم چند نفر در تاریکی شب به طرف من می آیند .
فوری اسلحه ی ژ-س شهید مال احمدی را که در دست داشتم مسلح کردم و به سویشان نشانه رفتم . می خواستم شلیک کنم که از دور صدایی شنیدم . گوش هایم را تیز کردم که متوجه شدم سید ابولحسن و سید محمود و حسین شیخی طبق معمول سرود آشنایی می خوانند و به طرف من می آیند . سید(ابوالحسن) به محض اینکه با من روبه رو شد سراغ دیگر بچه ها را گرفت ، بچه ها وقتی وضعیت زخمی ها و خبر شهادت اکبر مال احمدی را از زبان من شنیدند به گریه افتادند و با صدای اندوه بار ناله سر دادند بعد از مدت زمانی که گئشت و بچه ها کمی آرام گرفتند جریان درگیری را از آنها سوال کردم . سید ابولحسن چطورشد؟ خلاصه در جواب من گفت : از اینجا وارد روستا شدیم و بعد از بازرسی از چند منزل مشکوک سوار ماشین از روستا بیرون رفتیم . در طول مسیر به یک گردنه رسیدم و نا گهان از همه طرف مورد حمله قرار گرفتیم من و سید محمود و چند تن دیگر بلافاصله از ماشین در حال حرکت بیرون پریدیم و با آنها درگیر شدیم و کم کم خود را به عقب رساندیم .و ماشین هم با سرعت به عقب برگشت و ما دیگر اطلاعی از وضعیت بچه ها نداشتیم . بقیه ماجرا را همان شب از زبان فرمانده شنیدم که گفت : وقتی به گردنه بیرون روستا رسیدیم . از هر طرف گلوله باران شدیم و راننده مورد اصابت گلوله قرار گرفت ما شین هم به دلیل اصابت گلوله به یکی از لاستیک ها به زحمت حرکت می کرد . در این لحظه گلوله دیگری به شکم یکی از بچه ها خورده و روده هایش بیرون ریخت و من هم از ناحیه پا زخمی شدم . متاسفانه گلوله ای هم به چشم اکبر بر خورد کرد و ایشان همانجا به فیض شهادت نایل آمد من از ماشین پیاده شدم و به زحمت خود را از معرکه ی نامردان نجات دادم و به اینجا بر گشتم .
حرفهای غم بار فرمانده دوباره اشک را از چشمان ما سراریز کرد و احساس اندوه و تنهایی قلبمان را به درد آورد . بلاخره . آن شب تلخ و اندوه بار ، در فراق شهید اکبر مال احمدی به صبح رسید صبح که شد پیکر بی جان اکبر را به مسجد روستا آوردند و مسعود کازرونی مرتیه می خواند و ما هم به یاد روز های کوتاه با هم بودن از ته دل می گریستیم بعد از پایان مراسم با چشمانی اشک بار جسد گلباران اکبر را در روستای (قره باغ ) تشییع کردیم و با یک دستگاه آمپولانس به شهر مها باد رفته و از آنجا به زاد گاهش روستای دهقاید برازجان باز گشت و باز ناباورانه دیدیم که یک باردیگر مردی از تبار بزرگی وجوانمردی پرپر شد و به دیار باقی شتافت .
آنچه در پایان می توانم از خصوصیات شهید اکبر مال احمدی بگویم ؛ این است که ایشان عشق و علاقه و افری به مطالعه داشتند به طوریکه یک لحظه کتاب از دستش جدا نمی شد و اکثر اوقات در حالیکه کتاب می خواند به صورت نشسته به خواب می رفت.(روحش شاد و یادش گرامی باد)